سلام به همگی چطورین
خواستم مثل همیشه چیزایی که پیش میاد رو باهاتون درمیون بزارم😂
خب جونم براتون بگه که، همین چند دقیقه پیش از بیرون اومدم خونه و حالا اتفاقی که پیش اومد رو بگم اول، خب منو دریا و مامانم باهم رفته بودیم از همین فروشگاه های زنجیره ای اطرافمون خرید کنیم بعد منو دریا توی عالم خودمون بودیم مامانم هم داشت خرید میکرد و ما دوتا حواسمون نبود، مامانم هر ردیفی که میرفت یه مردی دنبالش میومد ، مامانم هرجایی وایمیسته این یارو هم همونجا وایمیسته! بعد مادرم میبینتش با خودش میگه خب شاید اینم مشتریه ، مادرم خریدش رو میکنه ماهم کمکش میکنیم باهم میریم دوباره جلوی یک فروشگاه دیگه، منو دریا دم در ایستادیم تا مامانم خریدش رو بکنه بعد باهم برگردیم ، این مرده از اون فروشگاه قبلی مارو تعقیب میکنه میاد توی این یکی فروشگاه دوباره هرجا مامانم میره این یارو هم میاد مامانم هرجا وایمیسته اونم همینطور ، مامانم رفت نون خرید اونم نون خرید ، بعد مامانم رفت صندوق حساب کنه این یارو هم اومد جفت مامانم ، بعد خلاصه مامانم خریدش تموم شد اومد باهم دیگه رفتیم سمت سیتمون بعد مامانم گفت: نمیدونم این مرده کیه که هرجا میرم دنبالم میاد از Altun (همون فروشگاه اولیه) دنبالمونه. بعد من گفتم: کدوم مرده؟
تا برگشتم دیدم یه یارویی برنزه با سر و وضع معمولی داشت دنبالمون میومد تا نگاش کردم فوری ایستاد روشو کرد اونطرف وانمود کرد که ایستاده ، دوباره راه افتادیم اونم راه افتاد دوباره برگشتم نگاهش کردم اون فوری روشو اونور کرد دیگه خلاصه رسیدیم دم نگهبانی در رو باز کردن رفتیم داخل، یارو تا دید رفتیم داخل ناامید شد سرشو انداخت پایین ولی هنوز داشت نگاهمون میکرد منم نگاهش کردم دوباره دیدم خودشو زد به موش مردگی بعد رفت پشت یه دیوار وایساد هی منتظر بود ما بریم (فکر کنم میخواست بعد از ما وارد بشه) ، مامانم گفت برو به نگهبانا بگو این مرده اگر خواست بیاد داخل راهش ندن ، منم رفتم سمت نگهبانا به یکیشون که مثل قول بود گفتم : یک مرده ای همش نگاهمون میکنه مارو تعقیب میکنه اگر خواست بیاد داخل راهش ندین . نگهبان گفت: کدوم مرد؟ اون؟ اشاره کرد به مرده، این یارو هم تا دید دارم با نگهبانا حرف میزدم فوری فرار کرد بره اونور خیابون ، به مرد گفتم: آره
یهو دیدم نگهبانا دوتا شدن خواستن برن سراغ یارو گفتم: نه نه فقط خواستم بگم نزارین بیاد داخل ! اما اونا گفتن: شماها برین
ما داشتیم میرفتیم من نگاهشون کردم یهو دیدم به موقع قبل از اینکه یارو بتونه بره اونور دست انداختن دور گردنش ( با حالت دوستانه مثل اینکه بخوان بچه گول بزنن) و گرفتنش و باهاش حرف زدن ، خلاصه رفتیم خونه ، زنگ زدم ببینم موضوع چی بوده ،یارو بهونه اورده بود و قسر در رفته بود
خب جونم براتون بگه که، همین چند دقیقه پیش از بیرون اومدم خونه و حالا اتفاقی که پیش اومد رو بگم اول، خب منو دریا و مامانم باهم رفته بودیم از همین فروشگاه های زنجیره ای اطرافمون خرید کنیم بعد منو دریا توی عالم خودمون بودیم مامانم هم داشت خرید میکرد و ما دوتا حواسمون نبود، مامانم هر ردیفی که میرفت یه مردی دنبالش میومد ، مامانم هرجایی وایمیسته این یارو هم همونجا وایمیسته! بعد مادرم میبینتش با خودش میگه خب شاید اینم مشتریه ، مادرم خریدش رو میکنه ماهم کمکش میکنیم باهم میریم دوباره جلوی یک فروشگاه دیگه، منو دریا دم در ایستادیم تا مامانم خریدش رو بکنه بعد باهم برگردیم ، این مرده از اون فروشگاه قبلی مارو تعقیب میکنه میاد توی این یکی فروشگاه دوباره هرجا مامانم میره این یارو هم میاد مامانم هرجا وایمیسته اونم همینطور ، مامانم رفت نون خرید اونم نون خرید ، بعد مامانم رفت صندوق حساب کنه این یارو هم اومد جفت مامانم ، بعد خلاصه مامانم خریدش تموم شد اومد باهم دیگه رفتیم سمت سیتمون بعد مامانم گفت: نمیدونم این مرده کیه که هرجا میرم دنبالم میاد از Altun (همون فروشگاه اولیه) دنبالمونه. بعد من گفتم: کدوم مرده؟
تا برگشتم دیدم یه یارویی برنزه با سر و وضع معمولی داشت دنبالمون میومد تا نگاش کردم فوری ایستاد روشو کرد اونطرف وانمود کرد که ایستاده ، دوباره راه افتادیم اونم راه افتاد دوباره برگشتم نگاهش کردم اون فوری روشو اونور کرد دیگه خلاصه رسیدیم دم نگهبانی در رو باز کردن رفتیم داخل، یارو تا دید رفتیم داخل ناامید شد سرشو انداخت پایین ولی هنوز داشت نگاهمون میکرد منم نگاهش کردم دوباره دیدم خودشو زد به موش مردگی بعد رفت پشت یه دیوار وایساد هی منتظر بود ما بریم (فکر کنم میخواست بعد از ما وارد بشه) ، مامانم گفت برو به نگهبانا بگو این مرده اگر خواست بیاد داخل راهش ندن ، منم رفتم سمت نگهبانا به یکیشون که مثل قول بود گفتم : یک مرده ای همش نگاهمون میکنه مارو تعقیب میکنه اگر خواست بیاد داخل راهش ندین . نگهبان گفت: کدوم مرد؟ اون؟ اشاره کرد به مرده، این یارو هم تا دید دارم با نگهبانا حرف میزدم فوری فرار کرد بره اونور خیابون ، به مرد گفتم: آره
یهو دیدم نگهبانا دوتا شدن خواستن برن سراغ یارو گفتم: نه نه فقط خواستم بگم نزارین بیاد داخل ! اما اونا گفتن: شماها برین
ما داشتیم میرفتیم من نگاهشون کردم یهو دیدم به موقع قبل از اینکه یارو بتونه بره اونور دست انداختن دور گردنش ( با حالت دوستانه مثل اینکه بخوان بچه گول بزنن) و گرفتنش و باهاش حرف زدن ، خلاصه رفتیم خونه ، زنگ زدم ببینم موضوع چی بوده ،یارو بهونه اورده بود و قسر در رفته بود
- ۸.۴k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط